سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

من و بابا و خونه تکونی

سلام عزیز مامان داریم کم کم به سال نو نزدیک میشیم ... این روزا همه دارن خونشون رو تمیز میکنن برای نو شدن سال ... منو بابایی هم دیروز و امروز خونه تکونی میکردیم جنابعالی هم بچه خوبی بودی مامانو اذیت نکردی ... بابایی هم همش به فکر شما بود و نمیزاشت مامانی کاری بکنه ... شیطون بلا خودت رو خوب جا کردی تو دل بابایی ... داریم خونه رو برای اومدنت اماده میکنیم گلم ... میخوام یکی از اتاقا رو برات خالی کنم تا لوازمت رو بخریم بیاریم بزاریم توش ... بابا احد به مامانی پول داده تا بریم برای تو یاس کوچولو خرید کنیم ... هرچند منو مامان زری کلی قبلا خریدیم و الان پولو حساب میکنیم ...ولی میخوام برم یه سرویس اتاق خواب خشکل که دیدم برات بخرم نزدی...
4 اسفند 1391

عکس های سونو 4 بعدی پسر شیطون مامان

  سلام عزیز مامان  اینم عکسایی که قول دادم ببخش که بی کیفیت هستن ... از روی برگه ها عکس انداختم  توی این عکس تو خشکل مامان وقتی بابا صدات میکرد برگشتی و به دکتر و بابایی زبونتو نشون دادی ... فدات بشم که تو دل مامانم شیطون و بلایی        اینجا گلکم تو قهر کرده بودی و نمیزاشتی دکتر ازت عکس بندازه چندتا عکس ام خراب کردی چون دستت رو اوردی جلو صورتت عزیزم میدونی مامان عکاسه دوست نداری کس دیگه ایی ازت عکس بندازه نه ؟ یا ترسیدی با این وضع بی لباس عکاست تو نت پخش بشه ؟ به هر حال وقتی بابایی صدات کرد تو برگشتی سمته صدا و حاصلش شد عکسای دیگه ات ... این عکس قهر کردنت هست گلم &...
1 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام یاسین مامان  پسر گلم رفتیم سونو چهاربعدی و دکتر گفت حالت خوبه و همه چی اوکی هستش ... حسابی شیطونی کردی و وول خوردی ... حتی دکترم فهمید تو وروجک چه لگدایی نثار مامانت میکنی  فکر کنم میخوای یا فوتبالیست بشی یا بوکسور اخه مدام مشت و لگد میزنی ... مامان مگه من کیسه بوکست هستم عسل ...  فدات بشم که حرکتات مثل جریانه زندگیه ...  خدارو شکر که هستی ... حالا با عکسای سونو میام و وبلاگتو حسابی خشکل میکنم و سر فرصت برات میگم که چه دلبری هایی برای بابایی کردی شیطونه من ... فدات بشم بابایی خیلی دوست داره و هر شب باهات حرف میزنه و برات قرآن میخونه قبل خواب ... تو هم مشتاقانه گوش میدی و عاشق صدق الله علی العظیم گفتن با...
30 بهمن 1391

عزیزترین

زیباترینم  بهترینم  عزیزترینم  روزها میگذرند و من در انتظار به سر میبرم ... در انتظار دیدن دوباره ات ... حتما از آخرین باری که تو را دیدم خیلی بزرگتر شده ایی ... قد کشیده ایی و زیباتر شدی خوب میدانی قلبم چگونه برایت میتپد  خودت بارها صدایش را شنیدی ... با هر تپش دوستت دارم را فریاد میزند برای تو فرشته پاک و معصوم که در دلم جا خوش کرده ایی می زند هر روز همراه من هستی و افکارم را تصاحب کرده ایی لحظه ایی نیست که فراموشت کنم ... هر لحظه برای راحتیت میکوشم ... نمیخواهم ازاری ببینی و دردی بکشی ... هر لحظه نگرانت هستم ...  مثل یک مادر ... تو چگونه ایی ؟ یعنی تو هم مثل یک پسر مادرت را دوست داری؟...
21 بهمن 1391

مادرانه

واژگان زیبایی است ... مادر ... پدر ... و چه زیباست لحظه دیدار تو ... و چه سخت است انتظار برای دیدنت ... زیباترین احساس من ... پروانه کوچکی که در درونم بال بال میزنی ... رشد کن ... قوی شو ... تمام وجودم را به تو خواهم داد تا رشد کنی و قوی شوی ... مهم نیست من چه خواهم شد ... مهم نیست زیباییم را از دست بدهم یا نه ...  دیگر خوش فرم باشم یا نه ... جذاب باشم یا نه ... مهم تنها تو هستی ... تنها کسی که میتوانم خالصانه به او عشق بدهم ... وجودم را فدایش کنم و با تمام وجود فریاد بزنم  من مادرم ... و این عشق مادرانه است !   ...
16 بهمن 1391

وول خوردنای پسر شیطون مامان

سلام قشنگم  الان یک هفته ایی میشه که خیلی شیطنت میکنی و تکون میخوری نانازم ... شبا موقع خواب  وقتی بابا حرف میزنه  وقتی مامان سر کامپیوتره  کلا میخوای ابراز وجود کنی و بگی مامان منم هستمااااااا فدای تو بشم که انقدر شیطون و بلایی  این روزا بابایی یکی دوبار گفت نکنه یه وقت دخملی باشه ... اخه دکتر گفته بود هشتاد درصد پسره  من گفتم نه ... من به پسرم عادت کردم ...  درسته مهم سالم بودن تو عزیزمه و هر چی باشی برام عزیزی ... ولی الان رویاهامو با یه پسر شیطون ساختم    پ ن : هرچند دخترم باشی مامان زودی رویاهاشو تغییر میده گلم ...   و فقط تو برای مامان مهمی ... هرچی که باشی ...
15 بهمن 1391

عروسی تموم شد

سلام عسل پسرک عروسی خاله با تموم خوشی ها و بدو بدو هاش تموم شد منو بابایی کلی عکس یادگاری انداختیم که توش معلومه تو هم هستی    الان مامان و بابا خونه خاله ستاره هستن و من این پیامو از لپ تاب نسترن ( دختر خاله ات ) برات میزارم عزیزم  مامان قبل عروسی حسابی سرما خورده بودو بیحال بود برای همین نیومدم اینجا برات بنویسم  عسلکم تو توی این چند روز خیلی شیطونی میکنی و مامان بیشتر حست میکنه  راستی خاله هامو و فامیلم فهمیدن تو اومدی تو دل مامان گلم زودی بزرگ شو   پی نوشت : به دختر خاله ات و خودم توی اینه که نگاه میکنم تو تکون میخوری
11 بهمن 1391

ممنونم که هستی

ممنون که آمدی ممنون که وجودم را پر از عشق کردی ممنون که نفس هایت را با نفس هایم هم نفس کردی ممنونم ... ممنونم که هستی و کنارم خواهی بود   برای بودنت بارها و بارها ممنونم ... و بارها و بارها شکر میکنم  با هر نفس عشقت را حس میکنم  با هر تپش محبتت در رگهایم جاری میشود حس عجیبی است این حس... نیمی از وجود من در درون من رشد میکند ...نفس میکشد ... قلبش میزند ... نیمه از وجود من ... خود من ... پسر من ...     ...
2 بهمن 1391

عروسی ...

عســـــــــــلک مامانی  عروسی خاله سمیرا داره نزدیک و نزدیک تر میشه ... دیروز مامانی همه با هم رفتیم جهاز چیدیم مامانی خیلی خسته شد آخه تو رو هم همه جا با خودش حمل میکرد و کمرم درد گرفته بود آخه خیلی سرپا ایستادم ... بابایی ات هم خیلی کار کرد پرده هارو زد ... تازه دست بابایی یه کم زخم شد که مامان دعواش کرد چرا مواظب خودش نیست  عروسک نازم مامان برای عروسی آرایشگاه هاشو رزرو کرده ... فقط گلم تو رو هم که میبرم اذیتم نکنی ها  باشه گلم ؟ راستی عسل همون خانومی که مامانی رو برای حنابندون درست کرده میخواد عروسی خاله مامانو خشکل کنه  عزیزم این هفته که میاد حنابندونه و دو شنبه عروسی  قراره با بابایی بریم آتلیه و ...
30 دی 1391