سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

ممنونم که هستی

ممنون که آمدی ممنون که وجودم را پر از عشق کردی ممنون که نفس هایت را با نفس هایم هم نفس کردی ممنونم ... ممنونم که هستی و کنارم خواهی بود   برای بودنت بارها و بارها ممنونم ... و بارها و بارها شکر میکنم  با هر نفس عشقت را حس میکنم  با هر تپش محبتت در رگهایم جاری میشود حس عجیبی است این حس... نیمی از وجود من در درون من رشد میکند ...نفس میکشد ... قلبش میزند ... نیمه از وجود من ... خود من ... پسر من ...     ...
2 بهمن 1391

عروسی ...

عســـــــــــلک مامانی  عروسی خاله سمیرا داره نزدیک و نزدیک تر میشه ... دیروز مامانی همه با هم رفتیم جهاز چیدیم مامانی خیلی خسته شد آخه تو رو هم همه جا با خودش حمل میکرد و کمرم درد گرفته بود آخه خیلی سرپا ایستادم ... بابایی ات هم خیلی کار کرد پرده هارو زد ... تازه دست بابایی یه کم زخم شد که مامان دعواش کرد چرا مواظب خودش نیست  عروسک نازم مامان برای عروسی آرایشگاه هاشو رزرو کرده ... فقط گلم تو رو هم که میبرم اذیتم نکنی ها  باشه گلم ؟ راستی عسل همون خانومی که مامانی رو برای حنابندون درست کرده میخواد عروسی خاله مامانو خشکل کنه  عزیزم این هفته که میاد حنابندونه و دو شنبه عروسی  قراره با بابایی بریم آتلیه و ...
30 دی 1391

کوچولوی نازنین من

سلام عزیز دلم ... مامان حالش خیلی بهتره ، ممنون گلم که مامانو دیگه اذیت نمیکنی قند عسلم ، مامان خیلی دوست داره زودتر این زمستون سرد تموم بشه و روزای گرم بهاری برسه  آخه میدونی امسال بهار اولین بهاریه که تو با ما هستی و این خیلی خاصه ... مامان همیشه بهارو دوست داره و سر شوق میاد با اومدنش ... میدونی که تولد مامان اول بهاره و مامان میخواد 22 سالش بشه گلم  22 سالگی که یه قند عسل میخواد توش متولد بشه ... احتمالا عید میخوایم بریم مشهد خونه مامان مهین اونجا کلی خوش میگذره بهمون و تو میتونی صدای عمه های خوبتو بشنوی گلم و باهاشون آشنا بشی ... مخصوصا عمه زینب که خانم پرستاره گل پسرم  و یه پسر شیرین داره به اسم رضا که فکر کن...
26 دی 1391

سلام پسرم...

عسل مامان چهارشنبه با بابایی رفته بودیم سونو گرافی و آزمایش غربالگری تو گلم رو دیدیم ... نزدیک بود مامانی گریه  اش بگیره از خوشحالی تو سالم و آروم اونجا خوابیده بودی و وول میخوردی ... دماغ کوچولوت و لباتو دیدیم دکتر گفت ٨٠ درصد پسملی قندک من گلم سه ماهه که  تو با مایی عزیزم زوده زود بزرگ شو بابایی و مامانی دوست دارن ...     راستی اسم انتخابی فعلا  : یاسین ...
15 دی 1391

آخرین روزهای ماه سوم

گلم سلام ماه سوم رو به پایانه و چیزی نمونده  خوشحالم که سه ماهو پشت سر گذاشتیم  مامانی با قرصایی که دکتر داده حالش بهتره ولی بابایی رو سر اودکلن زدن خیلی اذیت میکنه  آخه دماغ مامان به بوها حساسه گلم نمیتونم اصلا تحمل کنم بابایی که ادکلن میزنه حتی شبا نمیتونم کنارش بخوابمو این منو خیلی عذاب میده  بابایی خیلی دوست داره و فکر میکنه که دخمل باشی  هفته دیگه میخوایم برای سونو گرافی و آزمایش غربالگری بریم  خیلی دلم میخواد ببینمت پس فعلا خداحافظ تا دیدارمون گلم  بوس بوس  
5 دی 1391

سرم زدن مامان

سلام گلکم  مامانی از دیروز حالـ ش انقده بد  شد که آخر رفت دکتر قصرانی  به دکتر گفت تو توی دلـ شی دکتر هم فـ شار مامانو گرفت  فـ شارم 7رو 5 بود دکتر سرم و ویتامین ب 6 و 12 بهم داد صبح زود رفتم سرم رو زدم یعنی امروز ... قبلـ ش فـ شارمو گرفت 6 رو 5 بود مامانی  خیلی پایین بود گلم بابایی دیـ شب زحمت کـ شید برای ما  شام درست کرد پلو قرمز با سیب زمینی دستـ ش درد نکنه ...
19 آذر 1391

تغییرات مامان

  سلام گلم  مامانی به بوها خیلی حساس شده ... اصلا نمیتونه بوهارو تحمل کنه مخصوصا بوی ادویه و پختن غذاها ... خیلی سخته تحملش ... مامان خیلی ناراحت میشه گاهی ... آخه حس میکنه تقصیره اونه که بابایی داره لاغر میشه ... دیشب گریه کردم گلم  به بابایی گفتم که من زن و مامان بدی هستم ... نمیتونم غذا برای بابایی درست کنم و اونو هم اذیت میکنم ... بابایی همه پولشو واسه ما خرج میکنه تا بلکه من یه چیزی بخورم ... دیشب 8 تومن خرت و پرت خرید که یه سالاد بخوریم ...  خیلی دلم گرفته مامانی ... چی کار کنم ... کاش زودتر بهتر شم یه کم به خونه برسم ... وقتی وضع خونه رو میبینمو نمیتونم کار کنم حالم گرفته میشه ... عسلم ... تمام...
15 آذر 1391