سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

مریضی مامان و ماه محرم

سلام دلبرکم  این روزای محرمی خیلی مامانو اذیت نکردی ... ولی تازگیا مامانی حالت تهوع داره و اشتهاش کم شده ... بعد از عاشورا مامانی دیگه نتونست به چیزی لب بزنه و همش بالا آورد ( دیروز ) انقدر اوغ زدم که گلوم درد گرفت همیشه اشکمم در میاد ... اما بازم میگم خدایا شکرت فقط گلم سالم باشه  عزیزم تاسوعا عاشورا که همه جمع بودیم تو اتاق خوابیدیم میگفتم سال دیگه تو هم کنار من خوابیدی ... فکر میکردم یعنی دخملی یا پسر ...  عزیزم ... هرچی  هستی سالم باش تو برای منو بابا عزیزترینی  دیشب بابایی دستشو میزاشت رو دلم میگفت مامانو اذیت نکن پدر سوخته  بابایی هم خیلی اذیت میشه ... آخه طاقت نداره من اینقدر حالم بد باشه ... بر...
7 آذر 1391

سونو گرافی قلب

سلام عزیز دل مامان  امروز با بابایی رفتیم بیمارستان برای سونو گرافی که ببینیم تو هسته سیب قشنگم قلبت تشکیل شده یا نه ... عزیزم اندازه یه دونه لوبیا بودی توی عکس خانوم دکتر گفت 6 هفته و دو روزته  اما به حساب مامان 7 هفته ات تموم شده  به زودی اولین عکست رو برات میزارم عزیزم  زودی بزرگ شو     راستی ... به خاله ستاره و دختر خاله نسترن هم گفتیم که تو اومدی خاله یه جیغ بنفش کشید ... نسترن هم گریه کرد از خوشحالی ... اصلا توقع نداشتم !  ...
28 آبان 1391

هسته سیب مامان

سلام گلم  این روزا خیلی کند میگذره ... مامانی خیلی دلـ ش میخواد صدای قلبتو بـ شنوه  قراره ده روز دیگه برم سونوگرافی و تو رو ببینم عزیزم  این روزا خیلی میوه میخورم مخصوصا انارو سیب  مامان زری میگه سر بارداری خود من خیلی انار میخورده نازنینم یعنی میخوای  شکل مامانی بـ شی؟ دوستت دارم مامانی ...
20 آبان 1391

خبر دادن به خانواده بابایی

سلام گلم عشق مامان و بابا این  هفته مامان بابا رفتن مشهد ... برای مراسم عید غدیر ... کوچولوی سیده من ! عید تو هم مبارک قشنگم مامان و بابایی امسال شیرینی عید غدیرو تقبل کردن چون تو اومدی و بابایی میخواد شیرینی زیاد به همه بده مامانی هم گل های طبیعی برای گلدون خونه مامان مهین خرید تا طراوت به خونه اشون بیاد با حظور تو نازنینم حالا بگم از نحوه گفتن خشکل مامان   یه روز قبل از شب عید غدیر بابایی به عمه فاطمه و عمه زینب توی اتاق عمه زینب گفت میخوایم ما شیرینی بخریم اونا گفتن نه نمیخواد ولی بابایی اصرار کردو گفت اخه ما یه خبری هم داریم که اونا تعجب کردن اینجا بود که عمه زینب سریع فهمید ...
16 آبان 1391

پایان یافتن انتطار

      سلام عزیزم      بالاخره تو اومدی و  شیرینی رو به زندگیمون آوردی ... مامان روز 4 آبان بی بی چک گذا شت حس میکرد یه خط خیلی کم هم هست  اما بابایی گفت نمیبینه برای همین مامانی خیلی ناراحت بود این  شد که مامانی  شب دعا کرد از امام هـ شتم خواست که به جون جواد ش خیلی منتطر ش نذاره  هر روز بی بی چک میزا شتم ... به نطرم یه خطی دا شت یه روز رفتم دندون پز شکی برای پرکردن و ک شیدن دندونام عفونت دا شت دکتر بهم پنی سیلین داد رفتم پنی که زدم حالم بد  شد قندم افتاد نزدیک بود غـ ش کنم ... اونجا مامان یه کم&...
9 آبان 1391

مامان شدم

    مامان شدم هورا .... دیشب بی بی چکم دو خطه کمرنگ شد امروز جواب آزمایش بتام 90 شد باور نمیکنم خدایا شکرت ...
7 آبان 1391

ازخدا تو رو میخوام

    سلام عسلم دیـ شب  شب آخری بود که توی این ماه تو رو از خدا خواستیم  عزیزم زودتر بیا مامانی دلـ ش برات تنگه میخواد زودتر تو بیای تو دلـ ش  مامانی دلـ ش میخواد با اومدن تو بابایی رو سورپریز کنه و برات یه عالمه چیزای قـ شنگ بخره  ...
27 شهريور 1391