سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

مهمانی خونه خاله مریم

سلام گلم دیروز رفته بودیم مهمونی خونه خاله مریم و زهرا خوشگله من و شما صبح ساعت ده راه افتادیم و با مترو رفتیم نزدیک خونه خاله انسیه و فواد خان اونجا خاله انسیه اومد دنبالمون ... تو تمام مدت توی اغوشی خواب بودی ... توی مترو یه کم بیدار شدی و برات هیجان انگیز بود که افراد جدیدی رو میبینی خلاصه رسیدیم و سوار ماشین خاله شدیم خاله سحر و ارادی هم بودن ... هر شش تامون عازم خونه خاله مریم شدیم اوجا که رسیدیم خاله عارفه هم اومده بود با سید محمد هادی فلفلی خاله مریم یه پتوی بزرگ پهن کرد بود تا شما و دوستاتون روش بخوابین بزار از دوستات بگم اراد خان که مثل تربچه ها چهاردست و پا میرفت و من ذوق میکردم زهرا خانومم در شرف چهاردست پ...
24 دی 1392

این روزها

این روزها شیرین و شیرین تر میشوی ... این روزها عشق است لبخندت ... این روزها ... هنگام خواب برای خودت لالایی میخوانی تا به من یاد اوری کنی صدای لالایی ام ارامشت میدهد ... این روزها منو تو غرق در نگاه هم میشویم ... و تو با نگاهت دوستت دارم را در چشمانم صرف میکنی ... این روزها عاشقانه غذا در دهانت میگذارم و تو ارام ارام میخوری ... این روزها میفهمم که خیلی بزرگ شدی ... مرد کوچک من دوستت دارم
18 دی 1392

نیم سال تو در شب یلدا

به قول بابا محسن  سلام به خوشگلترین پسر دنیا عزیزم تو شش ماهه شدی ... شش ماهگیت مبارک مادر ...  الان منو تو نیم سالو با هم سپری کردیم ... نیم سال از زندگی تو که تموم شد و رفت  چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که زیر پوستم وول میخوردی و من با دستم سعی میکردم بگیرمت الان تو اینجایی نیم ساله که اینجایی و با منی ... تو عشق منی ... عاشقت هستم نیم ساله کوچک من   این کیک نیم سالگی و اولین یلدای تو هستش ... البته قنادی بهار تو سرچشمه به جای نیم سال نوشته نیم ... اماااان از این قناد   اینم هندونه شب یلدای من  بخورمت هندونه خان!!!       ...
2 دی 1392

یک شب در شش ماهگی

سلام قندکم ... نباتکم ... شکر پنیرکم   این روزها خیلی بیقراری میکنی ...  جمعه نیمه شب یه دفعه تو خواب جیغ کشیدی و اروم نمیشدی هرچی سعی کردیم ارومت کنیم و منو مامان زری انگار نه انگار  شما چشماتو بسته بودی زار زار گریه میکردی و اشکات روی گونه هات سرازیر بودن ... خدا میدونه من چی کشیدم ... آخر سر صورتت رو اب زدم تا بیدار شدی ولی همچنان بغض داشتی و تا مارو میدیدی میزدی زیر گریه ... فدات شم چی شده بود که اونطوری اشک میریختی مگه چه خوابی دیدی قشنگم ... عزیز دلم اخرم با شیشه نبات داغی که مامان زری درست کرد اروم شدی تو بغلم و خوابت برد  گلم طاقت اشکاتو ندارم ... دوست دارم ...
10 آذر 1392

دیدار با نی نی ها

سلام گلم ... دیروز یه قرار خیلی خوب داشتیم ... قرار بود همه ما دوستایی که نی نی هاشون متولد تیر هستن جمع بشن خونه خاله سمیه مامان یاسمین جون ... بله منو شما ساعت دو بود حدودا که حاضر شدیم و به دلیل خوابالو بودن جنابعالی مامان تصمیم گرفت با اژانس بره خونه خاله سمیه ... نهایتا توی راه شما خوابیدی       و بالاخره ما به مهمونی رسیدیم ... زنگ زدیم و خواهر یاسمین یعنی نازنین خانوم در رو باز کرد  رفتیم تو خونه و دیدیم بعله ما نفر سوم هستیم و مریم مامان زهرا خوشکله و سحر مامان اراد جونی زودتر اومدن من شما رو گذاشتم تو اتاق امام تا گذاشتمت رو تخت بیدار شدی و من لباسات رو در اوردم که همون موقع اراد هم بیدار شد و منو...
5 آذر 1392