یک شب در شش ماهگی
سلام قندکم ... نباتکم ... شکر پنیرکم
این روزها خیلی بیقراری میکنی ...
جمعه نیمه شب یه دفعه تو خواب جیغ کشیدی و اروم نمیشدی هرچی سعی کردیم ارومت کنیم و منو مامان زری انگار نه انگار
شما چشماتو بسته بودی زار زار گریه میکردی و اشکات روی گونه هات سرازیر بودن ...
خدا میدونه من چی کشیدم ...
آخر سر صورتت رو اب زدم تا بیدار شدی ولی همچنان بغض داشتی و تا مارو میدیدی میزدی زیر گریه ... فدات شم چی شده بود که اونطوری اشک میریختی مگه چه خوابی دیدی قشنگم ...
عزیز دلم اخرم با شیشه نبات داغی که مامان زری درست کرد اروم شدی تو بغلم و خوابت برد
گلم طاقت اشکاتو ندارم ...
دوست دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی