سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

عاشقانه

پسرم تاج سرم فدای خنده هات بشم عاشق خنده هاتم وقتی به من نگاه میکنی و میخندی عاشق نفسای عمیقت بعد از شیر خوردنتم عاشق چشماتم وقتی که داری شیر میخوری زل میزنی به من عاشق تعقیب کردناتم وقتی بغل بابایی همش منو دنبال میکنی عاشق هر چیزیم که مربوط به تو باشه ... پسرم عاشق ترینم برای تو معشوق زندگانیم
29 شهريور 1392

یاسین و مسابقه تیر ماهی ها

سلام عزیزم دیروز کلی عکاسی کردیم و تو کلی خسته شدی ... طوری که همش میخوابیدی تا شب   این عکسایی که تلاش کردیم و با کمک هم انداختیم ... این عکسا رو توی اتلیه ننداختم اخه قانون مسابقه غیر اتلیه ایی هستش   بفرما اینم عکسای جنابعالی               ...
21 شهريور 1392

مهمونی خونه عمه حمیده

سلام پسرم ... مادرت فدات بشه که سرفه های آخر سرما خوردگیت رو میکنی حالت خیلی بهتره نمیدونم یا به لطف بابونه است یا به لطف شربت سرما خوردگی کدوم رو نمیدونم اما مهم اینه که بهتری گلکم ! پریشب رفتیم خونه عمه حمیده اخه عمه سمانه اینا اومده بودن ... بگذریم که کلی پول ماشین دادیم برای رفتن و برگشتن ... تو پسر خیلی خوبی بودی مامان رو اذیت نکردی ... مثل بچه های خوب با عمه ها حرف میزدی و شیطنت میکردی لوستر خونه عمه اینا برات غریبه بود بهاش نمیخندیدی فقط زل میزدی بهش و با تعجب نگاهش میکردی فدای اون چشمای نازت بشم که هرکی میبینه میگه مثل چشمای منه قربونت برم من پسر خشکلم تازگیا داره موهات میریزه ... کچل بودی داری کچلترم میشی عسلکم ......
19 شهريور 1392

اولین پارک رفتن

سلام پسرم دیروز تو اولین گردشت رو با مامان و بابا رفتی اما چی بگم که مدام خواب بودی فقط یه کم بیدار شدی و با تعجب درختایی که بالای سرت بودن رو نگاه کردی ... عزیزم تو عاشق پنکه و لوستر هستی ... مخصوصا پنکه سقفی اتاق مامان زری اینا ... نگاهش میکنی و غش میکنی از خنده گلکم با پنکه چی میگی که انقدر میخندی قشنگم حتی وقتایی که توی پذیرایی نشستیم از درگاه در چشمت به پنکه اتاقه پسرک ناز من از دیشب یه کم سرفه میکنی فکر کنم سرما خوردی اخه بابایی هم سرما خورده ... خدا کنه زودی خوب شی پسرکم  
9 شهريور 1392

واکسن

پسرم تاج سرم فدات بشم امروز رفتیم واکسن دو ماهگیت رو زدیم ... تو گلم خیلی جیغ زدی موقع واکسن زدن فدات بشم من بعد واکسن هات و قطره فلج اطفال تو بغلم اروم گرفتی و خوابت برد تا اومدیم خونه و من بهت استامینوفن دادم گلم الان که اینو مینویسم یه کم پاهات درد میکنه و تو غر غر میکنی عزیزم امیدوارم زودتر خوب بشی ...     پی نوشت : جدیدا خنده هات بیشتر شده و همچنین عاشق چرخیدن پنکه و موزیکال تختت هستی و با چشم تعقیب میکنی ...
2 شهريور 1392

مریضی مامان

سلام عشق من پریشب مامان یهویی تب و لرز کرد انقدر حال مامانی بد بود که نگووووووووووو آخر سر ساعت دو و نیم وقتی تو مامان بابا رو بیدار کردی برای شیر و بابایی دید مامانی توی تب داره میسوزه پا شد مامان و تو رو برد خونه مامان زری ... که اونجا من راحت استراحت کنم مامان زری هم هواسش به تو باشه ... مامان اونجا قرص خورد و یه کم استراحت کرد ولی همچنان حالش بد بود الان مامانی بهتره ... و تو رو عاشقانه دوست داره     از طرف مادرت
30 مرداد 1392