سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

دکتر رفتنت

سلام پسمل ناز خودم بخورم اون دستت رو  که خال داره مثل خودم امروز مامان زری بردت دکتر برای آزمایش تیروئید اما گفتن هنوز 3 روزت کامل نشده اخه صبح بود دکتر دیدت عزیزم دوباره قد وزنت رو گرفتن وزنت همون بود اما قدت رو یه سانت کمتر تو کارت تولدت زدن قدت 53 بوده جیگر مامان به قول بابایی شیر مرد من   دوست داریم
3 تير 1392

بازگشت به خانه با تو

سلام عزیزان ... سلام خاله ها ... مامانی قنده عسل یاسین اومدن خونه یاسین جون 3600 وزنش و قدش 52 بود ساعت 2.50 عصر روز اول تیر توسط دکتر شکیبافر به روش سزارین بی حسی به دنیا اومد اینم عکس با لباس از وتی اومده خونه ...
2 تير 1392

آخرین پیام مادرانه قبل دیدنت

سلام عزیزم ... درحالی این پیام رو برات میزارم که فردا قراره تور رو در آغوش بگیرم ... هنوزم میتونم حرکاتت رو حس کنم ... انگشتای کوچیکت رو حس میکنم عزیزم عاشقتم ... فردا قراره تو به این دنیای رنگی وارد بشی ... امیدوارم مادر خوبی برات باشم پسر من یاسین من
31 خرداد 1392

نزدیک و نزدیکتر

خدایا شکرت ... بابت اینکه منو لایق دونستی تا نه ماه فرزندم رو حمل کنم شکرت برای اینکه همسری دوست داشتنی دارم شکرت خدایا شکر که دارم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه به دیدن پسرم نزدیک میشم خدایا خودت پسرم رو حفظ کن ... همونطور که تا الان حفظش کردی چقدر ثانیه ها دیر میگذرن ... تنها سه شب دیگه مونده تا پسرم رو تو آغوشم بگیرم ... دیگه از اینکه هرشب اونو تو دلم نزدیک خودم داشته باشم خسته ام دلم میخواد ببینمش ... لمسش کنم ... بوسش کنم ... بوش کنم ... پسرم عاشقتم  
29 خرداد 1392

دیدن تو

سلام عزیزم دیروز رفتیم سونوگرافی ... خیــــــــــلی شلوغ بود و کلی آدم دیگه جلومون بودن چندتایی باردار بودن و چندتایی هم نه منو بابایی از بس نشستیم خسته شدیم ... تو هم خسته شده بودی از بس مامانو کتک میزدی ... هرچند منم دلم ضعف میرفت ... شاید تو هم به خاطر ضعف بود که منو میزدی ... من از بابایی خواستم تا نوبتمون بشه با هم بریم یه چیزی اون اطراف بخوریم ... با هم رفتیم یه کافی شاپ حوالی کریمخان زند اسمش ویونا بود رفتیم داخل و با بابایی به یاد قدیما سفارش دادیم من دسر مخصوص ویونا و بابایی آبمیوه میوه فصل سفارش داد ... گلم حسابی بهمون چسبید امیدوارم تو هم خوشت اومده باشه ... که فکر کنم خوشت اومد اخه لگدات رو تموم کردی و گاهی با ناز تکون میخو...
26 خرداد 1392

شوق فردا

عزیزم فردا قراره با بابایی بریم سونو گرافی و برای آخرین بار توی شکم مامان تو قندک رو ببینیم ... خیلی دوست دارم مامان و بابا شدیدا دارن برای دیدنت روز شماری میکنن هشت  روز تا دیدنت مونده عزیزم ...
24 خرداد 1392