سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

قطعی شدن روز تولدت

سلام عزیزم دیروز رفتم دکتر ... خانوم دکتر بهم گفت نمیتونه تو شیرین پسرو روز دوم بیاره تو بغلم ... آخه نیستش ... گفت اگه میخوای 8 تیر بزارم ... گفتم نه ! همون اول تیر بزارید که هستین  اونم قبول کرد ... در نهایت تعجب من دیدم برگه بستری رو نوشت ... و بهم گفت برای اونروز باید ناشتا باشم ...ساعت دوازده ظهر روز اول تیر شما عسلک رو به این دنیا وارد میکنیم  دکتر برای روز قبل عمل هم بهم سه تا آمپول داد که مطمئن بشیم شما ریه هات کامل شده و میتونی نفس بکشی بعد دنیا اومدن ... بهم برای مطمئن شدن از وضعیتت هم برای 25 خرداد یه سونو داد ... من که میگم تو هنوز به پا هستی  خانوم دکتر گفت اگه به پا باشی بهتره برای سزارین تا تنگی لگ...
21 خرداد 1392

برای مرد زندگی ام

   بگذار یک بار دیگر بگویم :  که مرد همیشه محبوب من    چقدر " دوستت دارم "   در تنگاتنگ آغوش امن "تو "   چه لذتی از زن بودن می برم !     میتوانم فریاد بزنم ... فریاد بزنم که در هر سختی در هر مشکل کنارت خواهم بود ... میتوانم نگاهت کنم ... و با نگاهت عشق را در تک تک سلول هایم حس کنم بودنت در کنار من بودنم را ضمانت میکند نفسم با نفس تو در آمیخته اند ... حال کودکی دارم ... کودکی از وجود تو ... از بهترین فرد در زندگانی ام ... عشق من تا ابد در کنارت هستم و در هر مشکل و در هر سختی کنارت می ایستم ...  این عاشقانه را فریاد میزنم     &nbs...
17 خرداد 1392

آخر هفته

عزیزم ... حالت خوبه ؟ تو دل مامان چی کار میکنی؟ قربونت برم من که بزرگ شدی و گاهی مامان استخونات رو زیر پوستش حس میکنه  فدات بشم الهی  خیلی دلم میخواد ببینمت ... دلم میخواد چشمای نازتو ببینم لپ های خوشملت و ببوسم  فدات بشم این روزای تعطیلات هم گذشت من و بابا کنار هم بودیم الان اخرین روزهای جمعه است و فردا بابا میره سرکار هفته جدید شروع میشه و من و تو کنار هم هستیم ... قراره این هفته برم پیش دکتر شکیبا فر ... دو شنبه میرم پیشش ... فکر کنم دوباره سونو بده تا وضعیت تو عسل رو ببینیم چه طوره ... من که میگم تو هنوزم تو دل مامان نشستی و قصد نداری بچرخی ... فدای تو بشه مامان ... هرجور راحتی باش برای مامان مساله ایی ندار...
17 خرداد 1392

خوابت رو دیدم...

عزیزم نمیدونم چرا هرشب دارم خوابتو میبینم هر شب تو خواب بغلت میکنم بوست میکنم ... قشنگم تو شدی رویای من ... رویای شب و روزم ... یعنی الان وزنت چقدر شده ؟  یعنی چه حسی داری؟ خیلی دلم میخواد زودتر ببینمت ... فقط بیست و یک روز دیگه مونده ...
12 خرداد 1392

مهمونی تموم شد

عزیز دلم دیروز مهمونی سیسمونی ات رو برگزار کردم و سیسمونی تو عسلم رو همه دیدن  گلکم ... مامان همچنان دست و پاهاش ورم میکنه و مفصلاش درد میکنه ... این هفته دو روز تعطیلاته ... 14 و 15 خرداد ... بابایی خونه است و قراره کلی کنار هم باشیم و از این کنار هم بودن نهایت استفاده رو بکنیم ... این اخرین تعطیلاته دو نفره ماست ... قشنگم ... اتاقت رو جمع کردم و دیشبم مامان زری ساک بیمارستانت رو بست ... خیلی مشتاقم که زودتر ببینمت دلم میخواد تمامه احساساتم رو خالی کنم با در اغوش کشیدن و بوسیدنت ...  گاهی به بابایی که میتونه دلمو ببوسه حسودیم میشه ... اخه مامان نمیتونه بوست کنه ... راستی دیروز خاله ها و دایی برات کادو اوردن  خ...
11 خرداد 1392

30 روز آخر

قشنگترینم  تنها سی روز به در آغوش گرفتنت باقی مونده ... مامان داره روز شماری میکنه تا صورت قشنگت رو ببینه ... دلم میخواد چشمای نازت رو ببینم ...  یعنی چقدر شبیه من هستی؟ چقدر شبیه بابات هستی که همه زندگی منه ؟ عزیزم ... میوه عشقم ... پسر نازم ... خیلی دوست دارم ... تو ثمره عشق جاودانه من و پدرت هستی ... عشقی که با تو میوه شیرین زندگیمون محکم تر و مستحکم تر میشه ... عاشقتم عزیزم ...  نیمه ایی از من  و نیمه ایی از عشق من  ...
4 خرداد 1392