سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

خاطرات نوروز 92 قسمت دوم

1392/1/20 21:26
نویسنده : مامانی
754 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم 

اومدم تا ادامه خاطره هارو برات بگم 

خب خلاصه تر میگم که اگه شد توی همین پست تمومش کنم 

بعد خونه مامان زری  اینا فرداش خونه دایی حمید دعوت بودیم ... تولد مامان هم بود ... بابایی برام کیک خرید و بهم یه انگشتر هدیه داد

باقیه هم بهم پول دادن ... مامان زری برام یه بافت کرم رنگ خرید ... خاله سارا هم شال نارنجی خرید که با اون بافته ست میشد

این از خونه دایی حمید ...

فرداشم خونه دایی وحید بودیم نهار من همه رو مهمون کردم ( غیر از دوتا دایی ها و خاله ستاره ) توی پارک به صرف ساندویچ ... بعدشم بابایی و باجناق هاش یعنی عمو حسین و عمو نجات فوتبال بازی کردن 

ما هم که دیدیم فوتبال اینا خیلی طولانیه با بابااحد زودتر اومدیم خونه 

و اونا موندن تا کلی فوتبال بازی کنن

بعله گلم اونا ساعت 5 برگشتن و بابات تا چند روز عضلاتش گرفته بود از بس که دویده بودن 

بابات میگفت تا چند سال بازی نمیکنه از بس بازی کرده بود سیر شده بود از فوتبال

روز دوم هم به همین ترتیب گذشت و روز سوم خونه خالا ستاره دعوت بودیم ... شب اونجا عکس دسته جمعی انداختیم و خوش گذشت ... توی اتاق پانتومیم بازی کردیم با خاله ها و دخترخاله نسترن و زنداداشای من که انصافا هیچی بلد نبودن و کلی خندیدم با هم دیگه 

آخر شب ما با ماشین دایی حمید برگشتیم مامان زری اینا با ماشینشون و خاله سمیرا و عمو محسن رفتن سمته دماوند اخه همه خونه خاله سمیرا فردا ناهار دعوت بودن و ما نمیشد بریم آخه فرداش یعنی 4 عید ما بلیط داشتیم برای مشهد ...

خلاصه با همه خداحافظی کردیم و همه به من گفتن مواظب خودمو تو باشم ... بیشتر از همه مامان زری نگرانت بودو مدام میگفت رفتی حرم مواظب باشیا ...

خلاصه اومدیم خونه و شب خوابیدیم فردا شروع کردیم به جمع کردن وسایل ... نهار و خوردیم و ساعت 2 بود که زنگ زدیم تاکسی تلفنی ...و رهسپار راه اهن شدیم 

توی راه اهن عمه حمیده و عمو پیام با بچه هاشون نرگس و محمد رو دیدیم اونام با ما میومدن ...

کوپه شش نفره گرفته بودیم ساعت 3:15 دقیقه حرکتش بود ... رفتیم و سوار شدیم ... نیمه های شب رسیدیم و عمه زینب به همراه پسر عمه ات رضا اومدن دنبالمون 

باورت نمیشه رضا کلی قد کشیده بود و بزرگ شده بود ... دیگه داره مردی میشه ...

چند روز اول مشهد خیلی معمولی گذشت عمه فاطمه اینا خونشون بنایی داشتن و عمو محمد داشت خونشون رو خشکل میکرد ... میدونی که عمو محمد هنرمنده و توی کار تزئینات خونه و کاغذ دیواریه ...

ما هم دوبار رفتیم اونجا ... البته از من که کاری بر نمیومد ... ولی بابات کمک میکرد ... خلاصه روز هشتم بود یا نهم که کار تموم شد و رفتیم خونه عمه فاطمه اینا عید دیدنی ... عزیزم اینجا بود که جنابعالی نزاشتی من غذا بخورم اخه من از هرچی کبابه دیگه بدم میاد و حالمو به هم میزنه از قضا هم عمه اینا کباب گرفته بودن واسه شام ...

سر سفره شام بابایی جاش نشد و رفت جدا نشست ... اینجا بود که حس مامانی گل کردو نخواست بابایی ات رو تنها بزاره ... مامان هم پاشد رفت کنارش روی مبل ... گلم میدونی که من خیلی عاشق بابایی ات هستم ... 

بابایی تمام زندگی امه ... درسته زندگی امون گاهی سخت میشه و مشکلات مالی اعصابمون رو به هم میریزه اما اینکه کنار همیم هردومون رو اروم میکنه ( خدایا شکرت )

خب عزیزم راستی اینم بگم اون شب دوست عمه زینب یعنی فاطمه خانوم هم اومده بود ...

روز بعد هم شام رفتیم بیرون پارکی که همه بهش میگن پارک جای خونه خاله سمانه D: علتش هم اینه که نزدیکه خونه عمه سمانه است ... عمه سمانه برامون کتلت درست کرده بود و همه زیر پتو در حال لرزیدن شام میخوردیم ...

روز بعد هم خونه عمه سمانه دعوت شدیم برای شام ... بگذریم که تصمیم داشتیم زود بریم ولی اخر ساعت 8.5- 9 از خونه بیرون اومدیم ...

فرداش هم رفتیم یه جای خشکل که دریاچه داشت و کلی ماهی های قرمز ... اونجا کلی خوش گذشت و مامان هم کلی عکاسی کرد ... هرچند مامانی خیلی دلش گرفت ... دلش واسه لنز زومش تنگ شد اخه سال قبل با اون لنزش عکسای خشکلی انداخته بود اما امسال نمیشد عکس بندازه ... انشالله تو بیای و برای مامان کلی خوش قدم باشی و مامان بتونه یه لنز ماکرو بخره و کلی باهاش عشق کنه و از تو نازنین عکسای هنری بندازه 

خب بگذریم ... فردای اون روز هم رفتیم پارک خورشید ... بام مشهد ...و کلی لرزیدیم و خندیدیم ... و من به فکر افتادم که اگه بعدا تو رو اوردیم مشهد باید کلی وسایل گرم هم برات بیارم آخه خانواده بابا همیشه شبا میرن بیرون 

گلم اونجا آش داغی که عمه سمانه پخته بود رو خوردیم و کلی چسبید 

راستی وسط حرفا و خنده ها پسر عمه ات وحید که یه سال از بابات کوچولو تره به شوخی گفت اینا اینجورین بچه اشون چی میشه ... رئیس باند خلافکارا ؟

بابایی هم پاشد به شوخی شروع کرد به زدنش که خودت رئیس باند خلافکارایی ... خخخ

منو بابا خیلی دوست داریم عسلم !

روز سیزده به در هم باز رفتیم پارک نزدیک خونه عمه سمانه و عصرش هم رفتیم پارک خورشید و قدم زدیم 

...

این خلاصه تعطیلات بود قشنگم ... خیلی کوتاهش کردم و از همه چی زدم ... 

راستی بعد از اون هم خونه عمو محمد هم دعوت شدیم و توی حیاط خشکلی که عمو درست کرده روی تخت نشستیم و کلی لذت بردیم ... 

عزیزم خیلی دوست دارم ... 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نینا(شوشو)
20 فروردین 92 22:16
سلام مامان نی نی عیدت مبارک پسمر نازت چطوره؟ ایشاله شادی رو امسال تا نهایت تجربه کنی بوس
nazi
25 فروردین 92 15:34
شکوفه جون همیشه خوش باشی‌ عزیزم عیدت هم مبارک انشاالله نی‌نی نازت به سلامت میاد بغلت و کلی‌ روزهای قشنگ رتر در انتظار تو و همسرت است عزیزم مرسی‌ که به وبلاگم سر می‌زنی و به یادم هستی‌ ممنون گلم .