عروسی ... عروسی ...
ما عازم مشهد شدیم و برگشتیم ...
عروسی بود اونم عروسی عمه زینب شما با آقا داوود
به تاریخ ٢٩/١٠/٩٢
شما که پسر جیگری بودی و اونجا حسابی دلبری میکردی ... عمه ها هم هی بوست میکردن آخه صدات در نمیومد عاشق بوس کردنی
برای مهمونی بابا برات یه لباس خوشمل اورده بود که با شلوار لی سر سیسمونیت ست کرده بودم
اونروز تورو بردم حموم و شما بعد حموم خوابیدی ... من خودم رفتم ارایشگاه و ساعت شش برگشتم اما تا اومدم شنیدم که شما خیلی بیقراری کردی خوشکلم ... دلت مامانو میخواسته باباتم که درگیره کارای مراسم بوده و شما ناارومی کردی دلبندم
تا اخر بابا اومده شمارو اروم کرده و خوابونده ... فدای چشمای نازت بشم دیگه تنهات نمیزارم ...
من میخواستم با خودم ببرمت ارایشگاه ... ولی گفتم شاید بمونی کمتر اذیت شی ... از این به بعد همه جا با خودمی عشقم
شب شد و شما خیلی اقا بودی و با غریبه ها رفتارت خوب بود ... دختر اشرف خانوم ( خواهر عمه فاطمه )خیلی از تو خوشش اومد ... دستش درد نکنه همش تو رو بغل کرده بود و مامان راحت بود
آخر شبم عروس کشون داشتیم توی ماشین فاطمه خانوم دوست و خواهر عمه زینب و شما اروم خوابیدی و منو بابا حسابی خوش گذروندیم
راستی شما بالاخره پسر عموی یکی یدونه رو هم زیارت کردی
سبحان کوچولو
زنده باشه الهی