پایان یافتن انتطار
سلام عزیزم
بالاخره تو اومدی و شیرینی رو به زندگیمون آوردی ...
مامان روز 4 آبان بی بی چک گذاشت حس میکرد یه خط خیلی کم هم هست
اما بابایی گفت نمیبینه برای همین مامانی خیلی ناراحت بود این شد که مامانی شب دعا کرد از امام هـشتم خواست که به جون جوادش خیلی منتطرش نذاره
هر روز بی بی چک میزاشتم ... به نطرم یه خطی داشت
یه روز رفتم دندون پزشکی برای پرکردن و کشیدن دندونام عفونت داشت دکتر بهم پنی سیلین داد
رفتم پنی که زدم حالم بد شد قندم افتاد نزدیک بود غـش کنم ... اونجا مامان یه کم شک کرده بود بعد اون بود که مامان بی بی چک میزد
تاااااااا بالاخره روز 7آبان بی بی ام شب قبلش بیشتر مـشکوک بود من تمام شب نخوابیدم هی میرفتم نگاش میکردم فرداش صبح زود یکی دیگه که گرونتر هم بودو امتحان کردم و بعــــله +++++ بود
این بود که ساعت 9.5 رفتم بیمارستان بازرگانان آزمایـش خون دادم
به بابا هم نـشون دادم ولی باورش نمیشد
ساعت 2.5 جوابو رفتم گرفتم ... مونده بودم بازش کنم یا نه میترسیدم بازش کردمو دیدم ...
بتای 90
وای خدا جون چقدر خوشحال شدم
اونموقع بود که چـشمام هم لبخند میزد
گلم ... عزیز دل مامان
نتونستم طاقت بیارم و به بابایی زنگ زدم اونم باورش نمیشد گفت یعنی بابا شدم ...
بازم خدایا شکرت که این فرشته رو به ما میدی