سید یاسینسید یاسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

شیرینی زندگی ما ...

یک شب در شش ماهگی

سلام قندکم ... نباتکم ... شکر پنیرکم   این روزها خیلی بیقراری میکنی ...  جمعه نیمه شب یه دفعه تو خواب جیغ کشیدی و اروم نمیشدی هرچی سعی کردیم ارومت کنیم و منو مامان زری انگار نه انگار  شما چشماتو بسته بودی زار زار گریه میکردی و اشکات روی گونه هات سرازیر بودن ... خدا میدونه من چی کشیدم ... آخر سر صورتت رو اب زدم تا بیدار شدی ولی همچنان بغض داشتی و تا مارو میدیدی میزدی زیر گریه ... فدات شم چی شده بود که اونطوری اشک میریختی مگه چه خوابی دیدی قشنگم ... عزیز دلم اخرم با شیشه نبات داغی که مامان زری درست کرد اروم شدی تو بغلم و خوابت برد  گلم طاقت اشکاتو ندارم ... دوست دارم ...
10 آذر 1392

دیدار با نی نی ها

سلام گلم ... دیروز یه قرار خیلی خوب داشتیم ... قرار بود همه ما دوستایی که نی نی هاشون متولد تیر هستن جمع بشن خونه خاله سمیه مامان یاسمین جون ... بله منو شما ساعت دو بود حدودا که حاضر شدیم و به دلیل خوابالو بودن جنابعالی مامان تصمیم گرفت با اژانس بره خونه خاله سمیه ... نهایتا توی راه شما خوابیدی       و بالاخره ما به مهمونی رسیدیم ... زنگ زدیم و خواهر یاسمین یعنی نازنین خانوم در رو باز کرد  رفتیم تو خونه و دیدیم بعله ما نفر سوم هستیم و مریم مامان زهرا خوشکله و سحر مامان اراد جونی زودتر اومدن من شما رو گذاشتم تو اتاق امام تا گذاشتمت رو تخت بیدار شدی و من لباسات رو در اوردم که همون موقع اراد هم بیدار شد و منو...
5 آذر 1392

پایان پنچ ماه شیرین ما

سلام پسرکم ... شیرین من  شکر پنیرم ... در حالی این عبارات رو مینویسم که تو روی پاهام اسوده خوابیدی گلم ... پنچ شنبه صبح با پدرت رفتیم مرکز بهداشت ...  شما شیر مرد کوچولو وزنت 8 کیلو و قدت 67 سانت بود ...  قشنگ من از امروز قطره اهنت رو هم شرو ع  کردم ...  و اینکه امروز یک وعده سرلاک نوش جان کردی و عاشقش بودی نوش جونت پسرم ... این روزا تا قاشق میبینی بال بال میزنی  انگار میدونی برای خوردنه ... فدات شم تو از کجا میدونی ساندویچ و موز خوردنی هستن که با دیدنش ملچ مولوچ میکنی ؟ دوست دارم عشقم ... به سلامت بزرگ شو
1 آذر 1392

این روزها

این روزا تو خیلی بلا شدی و با دستت همه چیو میگیری میبری طرف دهنت یا درنهایت کله اتو میکشونی سمتش تا بخوریش این روزا خیلی به قاشق علاقه مندی و کاملا میدونی برای غذا خوردنه تا میبینی بال بال میزنی  این روزا طعمای جدید و رو چشیدی مثل سیب انگور و اب عدسی و حلیم ... اونم قد چند قطره و خیلی هم دوست داشتی این روزا شیر پاستوریزه هم خوردی ولی گویا بهت نمیسازه مثل خودمی جیگرم  این روزا با دستات بازی میکنی و حرف میزنی به صورت اواز آآآآآآآآآ این روزا بدجور دچار حمام گریزی شدی تا میبریمت حموم بغض میکنی و با اولین کاسه اب جیغت میره هوا و تا میری لای حوله لبخند میزنی خلاصه که این روزای من سرشار از عاشقانه است با تو ...
26 آبان 1392

شیرخوار حسینی

عزیزم  شیرخوار کوچک من  اینک درد رباب را میفهمم اینک حس میکنم رنجی که کشید ... من که طاقت ریختن اشکت را ندارم ... هرگز نمیتوانم مثل رباب ریختن خون گلویت را ببینم ... پسرم ... گلبرگ زیبای دلم ... شیرخواره ی من ...  روزگاری پسری نامش علی بود ... تشنه بود ... پسری همسن و سال تو بود  غم بود ... آه بود ... ناله بود  رباب بود ... طفل بود ... اما آبی نبود ... شیری نبود ... سیری نبود  رو دستان پدر گلوی سفیدی بود  تیر سه شعبه بود ... حنجره ی خونین بود ... ناله اهنگین بود مادری غمگین بود ... گهواره خالی بود ... گونه های اشکین بود...     ...
17 آبان 1392

عاشقت هستیم ... ورودت به 5 ماه مبارک عزیزترین من

  دستان ما حافظ دستان توست          نگاهی بر دستانی که تو را در آغوش مهربانی میگیرد           پا به پا با ما قدم بر خواهی داشت تا عشق را با هم حس کنیم           عاشقانه عاشق نگاهت هستم نگاهت را از نگاهم هرگز نگیر       ...
13 آبان 1392